شبی که چهارده ساعت زیر باران بودم
ساعت پنج بعدازظهر بعد از پوشیدن لباسهای گرم، دوباره به کمین اعزام شدیم. من و امیر محمد نگران به هم نگاه میکردیم. من به آسمون نگاه میکردم. امیر حسین هم. بهش موپالمو میگفتم. امیرحسین ریش نداشت یعنی فقط ریش بزی داشت و تک و توک سبیلی. آسمون دلشوره داشت مثل دل ما. ابرها با حالتی دلهرهآور در حرکت بودند. زمستان کردستان شهره عام و خاص بوده و هست. شام سیبزمینی آبپز بود. به زور دوسه لقمه خوردم ولی پایین نرفت همون دوسه لقمه رو هم از دهانم بیرون آوردم و دور ریختم. هر اندازه که هوا سردتر میشد، قلبهای ما هم یخ میزد. حرف یک ساعت و دو ساعت نبود. از پنج بعد از ظهر تا هشت صبح باید تکی کمین میرفتیم. اگر بارون میآمد، اگر لباسهایمان خیس میشد، اگر باد سرد به لباسهای خیسمان میخورد، اگر... آنوقت باید چه خاکی بر سر میگرفتیم؟
ولی مجبور بودیم. رفتیم. من بادگیر داشتم ولی امیرمحمد همان را هم نداشت. چه شب غمانگیزی بود. ما که از برجک بیرون رفتیم،باران شروع به باریدن کرد. بارید،بارید،بارید و بارید. آنقدر بارید که زمین را شست. آلودگیها را پاک کرد و با خود برد. قبل از نیمهشب باران قلبهای ما را هم شست. باد هم روح را با خود برد. تلاشهای نافرجام قبل از نیمهشب برای خیس نشدن جای خود را داد به ماندن در باد و طوفان و البته رعدوبرقهای وحشتناک. مورد آخر وحشتی بود در اعماق قلبهای ما. همانطور که خود او گفته ؛در لحظات اضطرار به یاد من خواهید افتاد؛ تنها او بود که صدایمان را میشنید. تنها او بود. هر تلاشی برای خیس نشدن و گرم ماندن،بینتیجه بود. انسان وقتی به پوچ بودن عملی که مجبور به انجام مداوم آن است، پی ببرد روحش مالامال از دلتنگی میشود. دلتنگی برای خودش.
ساعت به ساعت،دقیقه به دقیقه،ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظه. هر لحظه یک عمر بود.چه شب غمانگیزی بود. غم بیکسی. غم...هر لحظه از آن شب غمی بود جانگداز بر قلبهای ما و البته بر قلبهای تمام سربازان بیپناه مرزبانی. آن شب بود که فهمیدم باران برای آن که سرپناه دارد، شاعرانه است و رمانتیک اما برای بیپنای بیکس مصیبتی است وصف ناشدنی!
آن شب گذشت و شبهای بعد از آن باز هم سختتر گذشت اما آن چیزی که بر من نگذشت یادت بود. آن ثانیهها و آن لحظهها، فراموش نخواهند شد، آن نگاههای خسته فراموش نخواهند شد/.